سالها پیش، من همواره همنشین رنگ و قلم بودم. قاب کارهایم همیشه بزرگ بود و برایشان انرژی خاصی میگذاشتم. در کارگاه و یا روی داربست، گرم ساختن تصاویر بزرگ و طرحهای متنوع گرافیکی در قالب پرده و نقاشی دیواری بودم.
من نقاشی را برای اولین بار با رنگ روغن و بعد از مدتی با آبرنگ تجربه کردم و در سالهای ۷۰ به بعد، آن را با رنگ پلاستیک به سمت نقاشی تبلیغاتی بردم. آن زمان البته پردههای بزرگ نقاشی به مناسبتهای مختلف مذهبی و انقلابی گاه و بیگاه فرصتی برای تجربهی کارهای بزرگ ایجاد میکرد. اما تولد بیلبوردهای تبلیغاتی در آن دهه، زمینهی بیشتری را برای ترسیم نقاشی در ابعاد بزرگ به وجود آورد. چرا که تمامی تابلوهای تبلیغاتی لاجرم باید با دست نقاشی میشدند.
این ابعاد بزرگ، من را عادت داده بود تا دایرهی چرخش و اثر گذاری قلمم وسیع باشد. زود خشک شدن رنگهای پلاستیک و لزوم تواتر بین رنگ گذاریها مرا مجبور به سرعت عمل و شتاب میکرد و چشمم با پرسپکتیو حاصل از ابعاد وسیع کار، سازگار شده بود.
این روال البته بعد از دوران دانشگاه و ورود من به فضای ویدئو-گرافیک و از طرفی ورود صنایع چاپ در قطع و متراژ بزرگ مانند انواع بنر، توفیق من در ادامه این راه را به افول کشاند.
تقارن دو بازگشت
اقبال به چاپهای بیروح پلاستیکی که زمانی با جلوههای اعجازآمیزش بر نگاه بسیاری از هنرمندان و اصحاب رسانه و تبلیغات چیره آمده بود، این روزها کم کم حنایش بیرنگ تر و بیرنگ تر میشود. کم کم دارد سِحر این ابزار بی اثر میشود و نگاههای هنرپسند بیدار میشوند. مردم نیز به جلوههای دوست داشتنی هنرهای زنده و دستی علاقه بیشتری نشان میدهند.
در واقع ما امروز در آغاز یک بازگشت به هنرهای تجسمی دستی هستیم. در دوره ای که هیاهوی تکنولوژی دیجیتال و چاپ فروکش میکند و در جایگاه واقعی خود مینشیند، انتظار میرود این دو، به تعاملی خوب و فعال با هم برسند.
برای من، این روزها همراه شده با توفیقاتی که به لطف دوستان عزیز و همکاران خوبم برایم فراهم آمده. توفیق بازگشت به دوران رنگ و قلم. چرتکه و سطل، دیوار و برزنت….
اگر چه سفر نجف و پیش آمدهای خوب و همراهان پرانرژی آن برای من مغتنم بود و توانستم کارهایی در ابعاد نسبتا بزرگ با دست انجام دهم. اما این، هنوز نقطه شروع بازگشت من است. شاید امروز نیازی نباشد که مثل گذشته پردهی ۱۵۰ متر مربعی یا دیوار ۱۰۰ متر مربعی نقاشی کنم، اما هنوز جای زیادی برای تجربههای متنوع و تکنیکهای متفاوت و ایجاد تعامل بین تجربیات قبلی و امکانات فعلی در چهاردیواری کوچک خودم دارم.
تجربهی نجف
کسانی که در فضای اربعین و زیارت پیاده کربلا قرار گرفتهاند میدانند که چه میزان تلاطم بر فضا حاکم است. و هر کار ساده ای گاه چه قدر دارای پیچیدگی میشود.
از مشکلات و حجم بالای ترانزیت کالا در مرز گرفته تا تعدد کارهای بر زمین مانده تا نبود وسیله نقلیه و دوری راه ها… همه و همه باعث میشوند یک کار کوچک به سختی هماهنگی و انجام یابد.
کار بزرگی که دوستان ما برای تدارک تولیدات هنری در نجف اشرف صورت دادند در نوع خود قابل تحسین بود. حضور تعداد زیادی هنرمند ، انتقال لوازم و ابزار مختلف هنری و هماهنگیهای مختلف جهت پشتیبانی، کاری سخت بود که دوستان ما به لطف حضرت سید الشهدا به خوبی از پس آن برآمدند.
وجود شرایط خاص نجف در آستانه اربعین، عملا فضای تصمیم در لحظه را ایجاد میکرد. سازههای آمادهی شش در دو متر با زحمات دوستان اجرایی تیم، پارچه کشی شد و من باید به سرعت تصمیم میگرفتم چه تصویری بر آن نقش ببندد. پیشنهاد قطعی آقای فخار، بعنوان مدیر تیم، تصویر علما و شهدای جهان اسلام از ملّیتهای مختلف بود.
اینطور برنامه ریزی کردیم که چهار چهره از علمای شهید در یک قاب نقش ببندد. اگرچه انتخاب سخت بود و شخصا علاقمند به کار درباره سید زکزکی و امام موسی صدر نیز بودم، اما محدودیت فضا و وجود قید شهید، من را به انتخاب این چهار شخصیت رساند: شهید نمر، شهید عارف حسینی ، شهید سید عباس موسوی و شهید محمدباقر صدر. در واقع چهار چهره از حجاز، شبه قاره ، لبنان و عراق…
از محدودیتهای نت و سختی یک برگ پرینت – که با صرف وقت زیاد از طرف دوستم آقای غریبی به انجام رسید- که بگذریم، در دسترس نبودن عکس با تنوع و کیفیت بالا که فیگورها و زوایای یکسان بدهد، باعث شد تصمیم بگیرم چهرهها دو به دو در طرفین قاب بنشینند. همچنین کوتاه بودن عرض سازه و لزوم دیده شدن اثر از فواصل دور باعث شد تا نمای بستهای از چهرهها را انتخاب کنم.
غروب یکشنبه ۲۳ آبان ماه، طرح اولیه را با پروژکشن مدادی کرده و تا سحرگاه فردا، نیمی از کار را رنگگذاری کردم.
مردمی که در میدان ثوره العشرین به سمت حرم حضرت امیر علیه السلام در حال تردد بودند به شدت با کار ارتباط گرفته و درباره آن سوال میپرسیدند. برخی دوست داشتند برای ثواب هم که شده، کمی رنگ روی کار بگذارند و برخی زائران هم که هنرمند بودند و دستی در کار داشتند، با به کار بردن اصطلاحاتی خاص، ابراز علاقه نموده و سعی میکردند نشان دهند که همصنف هستند.
البته این نوع برخوردهای گرم را همهی هنرمندان و در حین خلق همه آثار تجربه کردند اما نکته ویژه برای این اثر، غربت شخصیتهای شهید جهان اسلام در بین زائران بود، حتی شهید صدر در میان مردم عراق!
در این میان به نظر میرسید شهید نمر برای چشم مردمان ملل مختلف، شناخته شدهتر بود.
شاید چون خونش در دوران رسانه های جدید ریخته شده و این میان دلها بسوزد برای سید عارف الحسینی که جز یک سید نوجوان نورانی اهل پاکستان، کس دیگری او را نشناخت حتی حزباللهی باکلاسهای خودمان!
اگرچه به خاطر سوالات پیاپی مردم درباره این شخصیتها به نظر میرسید باید قبل نقاشی، اسامی آنها نوشته میشد، اما همین پرسش اسم، بهانه خوبی بود برای ارتباط.
شعار «دماءکم الثوره» پیشنهاد دوست طلبهای بود که سال گذشته برای شهید نمر به من منتقل کرد و اگرچه توفیق نداشتم آن موقع استفادهاش کنم، اما قسمت شد آن را در این اثر به کار ببرم.
خوشنویسی اثر توسط برادر هنرمندم روح الله ابوالفضلی در غروب دوشنبه ۲۴ آبان ماه پایان یافت و در کنار خیایبان ثوره العشرین نجف، در مقابل دیدگان روشن زائران قرار گرفت.
تابلوی (نسیر الی القدس) هم همین حکایت را داشت. با این تفاوت که به پایان سفر نزدیک شده بودیم و محدودیت وقت باعث شد تکنیکی انتخاب کنم که زمان کمتری ببرد و همینطور هم شد. تنها توانستم به صورت خطی آن را اجرا کنم اما ویژگی بصری خاص دیگری بر روی آن پدید نیامد. شعار این اثر هم ایده جمعی از دوستان خوب قمی بود که به خط آقای ابوالفضلی رقم خورد.
زحمات دوستانم آقایان مجلسی، غریبی، مغروری، قربانپور، فولادی و ایلی بسیار در خلق این آثار کمک حال من بود و زمان را برایم ذخیره کرد.
خلق اثر در میان مردم همیشه موجی از انرژی به هنرمند منتقل می کند و او را بدون واسطه در مقابل برداشتها و نقدهای مخاطب قرار میدهد.
بدون شک یک از راههای نجات هنرمندان از برج عاج نشینی و دور شدن از مردم همین حضور فیزیکی در میان جامعه است. البته مسئله شناسی مردم قبل از تولید اثر، و ارائه آن در میان خود آنان، حلقه های مکمل این نوع حضور است.
مطالب مرتبط:
گزارش تصویری فعالیت در موکب الامام الرضا علیه السلام- خادمین فرهنگی اربعین
در پس چهرهی شهید یک روح بزرگ وجود دارد و قرار است ما به آن روح بزرگ بپردازیم نه به چشم و دهان و گوش وبینی و ناگفته پیداست که این کار نشدنی ست مگر با عنایت خودشان…
این عنایت شاید قابل باور نباشد مگر برای کسانی که آن را چشیده باشند!
وقتی چند ساعت روی چهرهی یک شهید تمرکز می کنی و با او خلوت می کنی، روی نقطه نقطهی صورتش قلم می گذاری و چین و شکن چهرهی او را با چشم دنبال می کنی و چشم در چشمش میدوزی، ناخودآگاه حس میکنی مغناطیس صفات شهید روی تو اثر گذاشته. شجاعتش، بی ریائیاش، تقوایش،… گویا با او زندگی کردهای و خوبیهایش را تجربه نموده ای.
نمی خواهم ادّعا کنم یک سلوک اتفاق میافتد و تو بدون رنج مراقبه، ناگهان در خودت صفات حمیده را مستقر میابی، اما رطوبت و روشنایی خوبیها را به وضوح در خودت حس میکنی، به عبارتی خوب بودن برایت راحتتر میشود و دیگر میل به بدی در تو کم می گردد و اگر بتوانی این تأثیر را از دست ندهی بعید نیست که توفیق یک مراقبهی حقیقی را بدست بیاوری.
بگذریم…
نقاشی چهرهی شهدا تجربهایست از سال های دور. مفهوم شهید را بیشتر موقع انفجار حزب جمهوری درک کردم، اما نزدیکترین تجربه من از شهید قبل از دبستان، شهادت محمد جواد قنادی، ابتدای دبستان مهدی کاشی پور (داداش مهدی) و در سالهای پایان دبستان، شهادت مهدی میرزایی بود.
نقاشی تصاویر شهدا با ابزار سادهی آن روز در واقع بازتجربهی با آنها بودن بود در مواقعی که بسیار دلتنگشان بودم…
نقاشی چهرهی امام و شهدای انقلاب هم باعث شد من به طراحی چهره علاقه و تسلط پیدا کنم. گاهی یک خودکار و یک دفترچه جیبی برای عشق بازی من کافی بود…
سال های بعد (۱۳۷۰ تا ۱۳۷۴) نقاشیهای اداره آموزش و پرورش یک فضای جدی برای پرترههای رنگ روغن شهدا بود. در همین سالها من توانستم به رنگ تمام پلاستیک دست بزنم و به قابلیتهای این رنگ در تعامل با گچ و پارچه پی ببرم. این، مقدمه ای بود برای پذیرفتن یک پروژهی جدیتر و آن نقاشی چهره ی شهدای بسیج بود برای بیلبوردهای ۸ متر مربعی. این پروژه توسط موسسه ی فرهنگی هنری رزمندگان اسلام -وقت- به من واگذار شد و طی آن حدود ۱۵۰ بیلبورد حاوی تمثال حدود ۲۰۰ شهید را نقاشی کردم. (۱۳۷۶ تا ۱۳۸۳)
موسسه اصرار داشت طرح زمینهی همه تمثالها یکی باشد و من با انکار، سعی کردم پیرامون هر تمثال طرحی نو دراندازم. این، مطالعهی دو چیز را بر من لازم کرد، سیرهی شهدا و گرافیک.
در کنار این پروژه که البته با افت و خیزهایی همراه بود و سایر نقاشیهای دیواری شهدا و امام، مهمترین و شیرینترین بخش این فصل، نقاشی برای خانواده شهدا بوده و هست. خانواده ی شهدا اصولا در یک سری از ویژگیها مشترکند. به غایت بزرگمنش و منیع الطبعند و به شدّت بی تعارف و باصفا. پرداختن به شهیدشان را دوست می دارند، اما به هیچ وجه این دوست داشتن تبدیل به درخواست نمی شود، این وظیفهی هنرمند است که باید به قصد خدمت به شهید یک خانواده بپردازد…
دیدن رضایت در چهرهی یک مادر شهید هنگامی که تمثالی از فرزندش را می بیند، بهترین تجربهایست که میتواند یک هنرمند را همیشه در سلک خدمت مستقیم به خانواده شهدا نگه دارد.
این خدمت مستقیم و بلاواسطه آنقدر ارزش دارد که هیچ گاه هنرمند نمیخواهد آن را با مادّیات خراب کند و از ارزشش بکاهد. این راه را باید رفت، تا دانست…
من بهترین کارهایم را کارهایی میدانم که برای خانواده ی شهدا کار کرده ام. هیچگاه محدودیت های معمول در ارگان های متولّی چنین کارهایی، در خدمت مستقیم با خانواده شهدا نیست و برعکس آن ارگانها که اثر هنری را ارج نمی نهند، خانوادهها، تابلوی شهید خودشان را سالیان سال صحیح و سالم نگه می دارند و نکته همینجاست که شهید را به راستی عزیز خود می دانند.
شاهد مدعای من تجربهی همان سال های دور است. در حالی که از موسسه ی سفارش دهنده بارها تقاضا کردم پرده ها را پس از اکران شهری به خانواده ها یا پایگاهها بدهند و آنان نیز نپذیرفتند و دیگر اثری از آن همه آثار نماند، امّا معدود آثار من در خانوادهی شهدا مثل روز اول باقی است…
گر چه پیش از این ها زیاد با رفقا صحبت از تهیهی یک پک کامل ملزومات عقد و عروسی برای زوج های مُدگریز شده بود که هم کارت داشته باشد هم دسته گل هم موسیقی و نوای مجلس هم… و اگر چه سالهای قبل که صحبت از سبک زندگی اسلامی-ایرانی بود، بارها به این رسیده بودیم که چارهی کار سبک زندگی ما تولید محصول است ولاغیر، امّا طراحی کارتهای عروسی بیشتر ناظر به نیاز روز بچههایی بود که داشتند عروس یا داماد می شدند و نیاز مبرم به کارتی داشتند که مال خودشان باشد.
اولین تجربههای من برمیگردد به سالهای اول دههی هفتاد که رفیقان میرفتند نوبت به نوبت…و من باید چند چیز برای آنها فراهم میکردم، اول متنی که روی کارتشان بزنند و دوم سرود شادی که در مجلسشان خوانده شود و جا را برای برخی گناهان تنگ کند.
آن موقع البته تکنیک های چاپ خیلی اجازه نمیداد ما به فکر چاپ کارت در تیراژ اندک باشیم و به متن روی آن بسنده میکردیم.
تجربهی جدی تر من در سال هشتاد بود. زمانی که نوبت بر خود من آمده بود! با هماهنگی خوبی که با همسرم وجود داشت، کتابچه های چهل حدیث در موضوعات مختلف خریداری کردم، یک متن آماده کردم و خوشنویس آن را نوشت و با چسب و لاک غلطگیر پرداختش کردم و با زیراکس سیاه و سفید به صفحه اول کتابچه چسباندیم. همین!
البته این نوع کارت نیز اگرچه ابتکار نویی نبود، اما بین مخاطب جا باز کرد.
سالهای بعد ساخت کلیپ تصویری و ارائه آن همراه با یک سخنرانی زیبا و مرتبط، بر روی لوح فشرده، به عنوان کارت دعوت عروسی، تجربیات جدیدی برای من ایجاد نمود.
به هر حال در طی این چند سال نیاز به اصل کارت برطرف نشد و من توفیق داشتم به تناسب اعلام نیاز دوستان نزدیک یا احساس دین و ارادتی که به آنان داشتم، با افتخار دست به طراحی کارت عروسی بزنم.
طراحی مکرر پیرامون یک موضوع و برای یک کاربرد خاص، هم سخت است و هم جستجویی شیرین را در خود دارد. در کارت های عروسی، سعی من بر این است که از مضامین آیات و روایاتی پیرامون زوجیت بهره ببرم. این، هم کار را از تزیینی بودن صرف درمی آورد و هم محصول را به اصل تقاضای زوج نزدیک می کند، که همانا محتوای دینی است.
ناگفته پیداست که شرکت در شادی دوستان و همسنگران بینهایت برای خود من انرژی بخش و خوشحال کننده است. اما این قدم آخر نیست. من با قرار دادن هر کارت در فضای مجازی با موجی از استقبال روبرو می شدم که من را برای ادامه ی این کار و حتی قرار دادن فایل کارت عروسی ها در اختیار همه علاقه مندان، مصمم تر می کرد.این قصه ی شیرین برای من هنوز هم ادامه دارد. باز هم اگر توفیق داشته باشم برای کسانی که مایلند، کارت عروسی طراحی می کنم و اگر وقت و شرایط ایجاب نکند، فایل های از قبل طراحی شده را در اختیار عروس و داماد قرار می دهم تا انتخاب کنند.
صد البته در مقابل این کار از آن زوج مطالبه ای هم دارم. من از آن ها می خواهم چند نسخه چاپ شده از کارتشان را برایم پست کنند. و اگر این کار را بکنند، یک زیارت جامعه ی کبیره به نیابت از ایشان در پایین پای ضریح مطهر حضرت رضا علیه السلام می خوانم…
تجربهی من از رنگ تمام پلاستیک، به اول دههی ۷۰ بر میگردد. تجربهای که در اواسط دههی ۸۰ با ابتلای تبلیغات ما به سرطان بنر، برای خیلیها تمام شد. البته برای برخی هم مانند دوست هنرمندم احمد منصوب هنوز ادامه دارد.
احمد منصوب که به اعتقاد من هنر و تبلیغات مشهد در عرصهی ایثار و شهادت در دههای که هنرمندان قبل کم کارتر شده بودند، مدیون اوست، هنوز مردانه دست به رنگ و قلم دارد.شاید اگر خدا بخواهد مطلبی مستقل دربارهی او بنویسم.
رنگ تمام پلاستیک را اگرچه کارخانجات زیادی تولید میکردند، اما برندی که همهی نقاشان بر کیفیت آن متفقالقول بودند، رنگ گوزن نشان کارخانهی کیمیا بود. این رنگ بسیار با دوام و با ثبات بود کار با آن آسان و بیدردسر. بگذریم که این اواخر با سابقهی ذهنی من، کیفیت ابتدایی را نداشت و رنگدانهها و رزینش کاملا تغییر یافته بود . مثلاً در رنگ سیاه و بگذریم که بر اساس شایعات گاه با بازار آن بازیهایی هم می شد و به شکل رنج آوری نایاب و گران میشد مثلاً رنگ آبی آن. امّا به هر حال نقاشان در دورهای در هیچ خانهای جز این خانه را نمیکوفتند.
سالهایی که در آموزش و پرورش بودم حتی شایعاتی افسانهوار پیرامون آن مشهور بود. به این رنگ مجازاً فرمول آلمان (!) هم می گفتند و می گفتند فرمول آن فرمولی کاملا سرّی و اعجابانگیز است که کارخانه با افزودنیهایی آن را از دسترس دیگران دور نگه میدارد که البته این حرفها پر بیراه هم نبود.
به هرحال رنگ کیمیا بر گچ و سیمان و سنگ و پارچه خوش مینشست و قوّت جوهری آن بعلاوهی لطافت رزینش به هنرمند اجازه میداد حتی در تابلوهای کوچک و پرداختهای ظریف از آن بهره ببرد.
پردههای نقاشی ما نوعاً برزنت نخی یا متقال بود که بر حسب دوام و ضرورت مانایی اثر از آن بهره می جستیم. همه بلااستثنا پارچه را کلاف میکردند اما من که اصلا فضای چنین کاری را نداشتم، پردهها را روی زمین پهن میکردم. دوستان البته معمولا این کار را خطا میدانستند و از نتیجهی آن متعجب میشدند. اما چاره ای نبود جز رسیدن به یک فرمول خودساخته. پردههای من روی موکتهای نمدی پهن میشد، آستری سفید میخورد، آزادانه آب میرفت و جمع میشد و وقتی بعد از اتمام همه مراحل کار آن را جمع میکردم به موکت نچسبیده بود.
طراحی امّا با اوپک انجام میشد. از آنجا که طراحی در ابعاد بزرگ خطای بسیاری میدهد استفاده از ابزار کمکی برای ترسیم خطوط اصلی لازم بوده و هست. این کار را برای پردهها یک اوپک کوچک و ارزان قیمت دستساز به عهده داشت و برای دیوارها، اورهدهای امانتی!
قلمهای تخت، سطلهای بزرگ و کوچک و چرتکه ها، شبهای فراوانی همدم سکوت و تنهایی شبهای کارگاه بودند. کار سخت نقاشی شهدا و خستگیاش جلا بخش بود و حسّ پایان یک شب پرکار را مانند پایان یک شب پرعبادت دوست داشتنی میکرد.
ابـروهـای کــریـم
روزی که رفتم موسسه تا عکسهای شهدایی را که باید این بار نقاشی کنم بگیرم، بین همهی عکسها، یک عکس نظرم را جلب کرد. چهرهای معصوم و جوان، آنقدر که هنوز مویی بر صورتش نروییده بود. ابروهای پیوسته و چشمهای تأثیرگذاری که چهرهی معصومانهی او را تأثیرگذارتر میکرد. نمی دانم چرا؛ ولی این زیبایی بین این همه عکس که تا به حال نقاشی کرده بودم نظرم را به خود جلب کرد.
در طول کار روی ۲۱ پردهی نقاشی، همیشه عکس کریم را که از شهدای آخرینِ جنگ بود روی کمدم نصب کرده بودم.
پرده اش را که نقاشی کردم، حیفم آمد عکسش را تحویل دهم. حتی یک شب طبق رسم همیشه ام که یک پرده از بیست و یک پرده را در هیئت نصب می کردم تا نسیم سینه زنی بر روی آن بوزد، نقاشی کریم را بردم و یک شکم سیر پای چهره ی دوست داشتنیاش زمزمه کردم.
از عکس پرسنلی کریم عکس گرفتم و زیراکس گرفتم تا دلم بیاید آن را به موسسه پس بدهم و به این شکل چهره کریم همراه همیشگی من شد. خصوصاً ابروها و چشمان نافذ و تأثیرگذارش.
ازین ماجرا گذشت، آنقدر که کمکم نگاه کریم داشت فراموشم می شد. یک روز که بعد از زیارت، به بهشت ثامن، زیر صحن آزادی رفتم و این بار گذرم به قسمتی از مزار شهدا افتاد که تا به حال نیافتاده بود، ناگهان احساس کردم در بین همه ستون ها و ویترین ها و عکس ها و گل ها، همان دو تا چشم، همان دو تا ابرو و همان نگاه دارد من را می پاید.
برگشتم، بله مزار کریم بود و در ویترین، آن عکس دوست داشتنی اش بود که داشت نگاهم می کرد. اما در ابعاد بزرگتر و در یک قاب قدیمی. و این بار یک عکس آلبومی هم در کنارش بود. جنازه ی کریم…
صورتش باد کرده بود و کبود شده بود. از آن زیبایی خبری نبود و آن چشم های نافذ بسته شده بود. آن لحظه و در کنتراست شدید آن دو عکس من فقط یک حقیقت در ذهنم نقش بست و آن اینکه کریمها زیبایی و جوانی خودشان را چه زیبا با خدا معامله کردند.
آنچه باعث شده بود عکس کریم من را به خودش مشغول کند، فقط تصویری بود از حقیقتی که خود آن حقیقت کریم را به خود مشغول نکرد و امان از مشغولیت ها …
دسـتـمــزد
کاروان شهدا در راه مشهد بود. از جنوب تا مشهد چند تریلر حامل اجساد مطهّر تفحص شده، شهر به شهر می چرخیدند و در غروب آن روز داشت از دروازه مشهد وارد می شد. من اخبار را از رادیو گوش می کردم و در کارگاه خود مشغول کشیدن چهره شهید محسن بودم. خبر آمده بود که پیکر محسن هم با این کاروان در حال آمدن به مشهد است و برادر جانبازش به من سفارش داده بود که چهره ی برادرش را نقاشی کنم و من به این قسمت راضی بودم که نقاشی تمثال محسن من را از استقبال کاروان شهدا بازداشته است. غروب غمگینی بود و من در خلوت کارگاهم به این می اندیشیدم که اگر حتی به تعارف از من میزان دستمزدم را پرسیدند، من محکم بگویم: پرچم سه رنگ تابوت شهید و این عهد همیشگی من بود که از خانواده هیچ شهیدی دستمزد مادّی نگیرم…
فردای آن روز کاروان شهدا تا حرم مطهر تشییع شد و شنیدم بر اساس چیزی که ما آن را اتفاق می نامیم، برادر، تابوت برادر خود را در میان انبوه شهدا یافته است و ویلچیرش را دست به دست بر بالای تریلر برده اند تا بتواند برادرش را از نزدیک تر در آغوش بکشد. این بود که وقتی بعدازظهر او را در ایوان خانه اش دیدم بسیار خسته و دگرگون احوال بود.
با او که روی ویلچیرش در کنار تمثال برادرش نشسته بود معانقه کردم و طبق حدسم اولین صحبت او تشکر و جویا شدن از دستمزد بود، هرچه کردم بحث از حول و حوش ریال خارج نشد و فضای گفتگو به آن سمت که من میخواستم نرفت. فقط توانستم از گرفتن پول امتناع کنم و او هم اصرار می کرد که لااقل پول وسایل و بوم و پارچه و رنگ را بگیر…
آن روز گذشت و من ناکامانه شاهد بودم که پیکر شهید را به زادگاهش بردند و تدفین کردند و…
هفته ای گذشت و یکی از بستگان، مهمان ما بود. دست در جیبش برد و گفت برادر شهید این را برایت بعد از تشییع و تدفین فرستاده بود که تا امروز دست من مانده است. بیا! و من در دستش تکّه ای از قسمت سبز پرچم شهید را دیدم، به همین راحتی…
آرزوی مــادر
کارمند موسسه قبل از آنکه سری جدید عکسهای شهدا را برای نقاشی به من بدهد، شروع کرد به تعریف کردن که: بله. چند روز پیش مادر شهیدی آمده بود اینجا و گله گذاری می کرد. گویا پرسان پرسان دنبال جایی می گشته که نقاشی شهدای بسیج را در شهر کار می کنند و اینجا را یافته. گله اش این بود که چرا تصویر شهید من را نقاشی نمی کنید و کارمند از خود رفع مسئولیت کرده که این عکس ها را سپاه به ما می دهد و دست ما نیست و هرچه مادر عِزّوجز کرده او زیر بار نرفته و آخر سر هم برای اینکه نشان بدهد که عکس ها، عکس های مشخصی است و به انتخاب من و شما نیست، پوشه های تصاویر شهدا را باز می کند و هرچه داخل پوشه بوده را خالی می کند روی میز و ناگهان مادر شهید بین عکس ها، عکس پسرش را می بیند و با هیجان بر می دارد و می بوسد و گریه می کند که: دیدید نوبت پسر من شده؟ دیدید عکس پسر من هم از سپاه آمده؟
این را که شنیدم، با ذوق گفتم: پس بده عکس پسرش را توی این سری جدید کار کنم. حتماً حکمتی داشته است.
دوستمان ولی باز با همان پُز کارمندی ابرو بالا انداخت که: نخیر. هرچیزی طبق ضوابط باید کار شود. تو که می دانی تصاویر به نوبت حروف الفبا کار می شود. ما ضوابط را به خاطر این چیزها بهم نمی زنیم. قطعاً بحث کردن، با چنین آدم وظیفه شناسی که تازه خودش بچه جبهه و جنگ بود و گوشش هم از این کرامات پر بود، بی فایده بود. لذا پذیرفتم. لیست را از کشوی میزش بالا آورد. نفر اول: شهید احمدی. بعد توی پوشه گشت تا عکسش را پیدا کند. وقتی عکس را در آورد، با دست پشت سرش را خاراند که: این عکس همان شهیدی است که مادرش اینجا بود!!!
به خاطر چشم انتظاری مادرش حسابی روی چهره اش کار کردم. وقتی هم که نصب شد، به خاطر ساپورت نشدن از طرف موسسه، این یکی تصویر به جای یک ماه، حدود سه ماه روی بیلبورد باقی ماند. و من در این فکر بودم که مادرش یک دل سیر پسرش را تماشا کرده است یا نه؟
بـورســیـه!
محور شهید صفوی یک محور و خاکریز به موازات آن است که جاده ی اهواز خرمشهر را در نزدیکی خرمشهر قطع می کند و در دو طرف آن هور بزرگی است.
و من برای اولین بار در لحظه سال تحویل سال ۷۹ و ظاهراً بر اثر یک اتفاق به همراه دوستانم به این جاده رسیدیم که بر سر آن دو تابلو بود. یک تابلوی بزرگ که روی ان نوشته بود: مقتل ۹۰ شهید شیمیایی بهبهان و تابلوی چوبی کوچکی که روی آن نوشته بود: این جاده خاطره دارد.
نمی دانم معنای این جمله چه بود. امّا آن جاده برای من هم خاطره شد. اقلیم آنجا و حال و هوایی که داشت به شدت ما را منقلب کرده بود و به دلایل زیادی خود را در سیطره ی مشیّت شهدا احساس کردیم و باز به دلایل زیادتری از این سیطره بسیار خرسند بودیم.
در آن حال و هوا من مهم ترین دغدغه خود را از شهدا طلب کردم. همان که آن روزها به آن می اندیشیدم و مشغول آن بودم. ورود به دانشگاه از طرفی و فاصله گرفتن از کارهای شهدا هم از طرفی دیگر.
من آنجا رسماً به شهدا درخواست بورسیه دادم. خواستم خودشان من را به دانشگاه ببرند و خودشان من را استخدام کنند و این به روشنی ممکن شد.
در سال های بعد تا به امروز، آن اقلیم که گویا محل اتصال آسمان و زمین بود، هنوز در لابلای کارهای ارزشی برای من و بسیاری از دوستان آن روز زنده است…
دو خـاطــره از یـک شهــیـد
چشـم های ناآشنـا
شهید شیخ یوسفعلی رحیمی روحانی شهیدی بود که بر اثر عارضه ی شیمیایی اش در تهران به شهادت رسید. شیمیایی او البته در مانور بندر عباس عود کرده بود.
همراهان او می گفتند عارضه اش به خاطر جوش و غصه اش برای سلامتی آقا او را دچار حمله کرده بود. خبر شهادتش که آمد، یک عکس دو در سه هم از او به دستم رسید که باید روی یک تابلوی بزرگ نقاشی می کردم تا فردا صبح در مراسم تشییع اش حضور یابد.
بگذریم که ساخت کلاف و بوم و طراحی اش چه مصیبتی داشت، باید تا صبح بیدار می ماندم تا آن را تمام کنم و این کار را کردم.
امّا نکته ای که در چهره ی این شهید وجود داشت، این بود که چشم های او تا به تا و چپ بود. این را هم همه می دانستند.
هنگام رنگ آمیزی چشمش، به این فکر کردم که میزان نامیزانی چشم او را کم کنم تا کسانی که می دانند، نامیزان بودن چشم او را بفهمند و کسانی هم که خبر ندارند، اصلاً متوجه نشوند، و این کار را هم کردم. کار تا صبح به طول انجامید و من تابلو را به مادر سپردم تا تحویل دوستان شهید بدهد و خودم رفتم تا در حجره ی یکی از دوستان چند ساعتی بیاسایم. چون می دانستم با آمدن آن ها خواب من منقّص خواهد شد.
پیش از ظهر بیدار شدم و از سر کوچه مدرسه علمیّه، زنگ زدم به مادر. مادر شاکی بود که: کجایی؟ تا حالا گوشی را سوزانده اند از بس که تماس گرفتند و دنبالت می گردند.
به جای خانه یکراست به سپاه رفتم. همه از تشییع برگشته بودند و پریشان و خسته می نمودند. سرگردی که مسئول تبلیغات بود من را کنار کشید که: دستت درد کنه، اما ما این تابلو را به تشییع نبردیم.
توپیدم که: من را تا صبح بیدار نگه داشته اید پس چرا …؟
توضیح داد که: ببین آقاجان! تو زحمت کشیده ای ولی من هرچه نگاه کردم، دیدم این که تو کشیده ای شهید رحیمی ما نیست.
اینقدر این حرف را بی شیله پیله زد که من خیلی راحت پذیرفتم. وقتی شیخ یوسفعلی چشم هایش نامیزان است، چرا من تلاش کردم به خیال خودم آن را میزان کنم؟چون من این را یک عیب می دیدم و سعی می کردم اصلاحش کنم. اما این در نگاه دوستان شهید اصلاً عیب نبود. حتما علتش این بود که من او را نمی شناختم. چشمی را با چند تا نوک قلم به حالت اصلی اش برگرداندم و تابلو در مجالس ترحیم شهید حاضر شد.
رنـگ خــدا
مدیر مؤسسه ای که برای آن نقاشی پرده های شهدا را می کشیدم، گفت: می خواهیم برویم دیدن خانواده ی شهید شیخ یوسفعلی رحیمی. یک تابلوی کوچک ار تمثال شهید بکش تا به آنها هدیه کنیم. فقط چون برای هدیه به خانواده است، هزینه ی کمتری بگیر. و من طبق قراری که با خودم داشتم که اگر کار برای خانواده باشد، هیچ هزینهای نگیرم، تابلو را کشیدم و پایش را امضا کردم؛ به امید دعای اهل بیت شهید، مثل همیشه.
مدیر آن موسسه همیشه با امضای من مخالف بود و باز هم مخالفت کرد. به معاونش گفتم: اگر با امضای من برای پرده هایی که هزینه داشت مخالف است، چرا با امضای من پای تابلویی که هدیه من است مخالفت می کند؟
منطقش این بود که این هدیه ی همهی ماست. نباید امضای تو تنها پای آن باشد و من پذیرفتم.
هفته ی بعد در بهشت رضا، داخل گلزار که طبق معمول زیارت مزار شهدایی می رفتم که پرده شان را کشیده ام، دیدم همان تابلو بر فراز مزار شهید نصب شده است. تا اینجایش زهی افتخار. اما چیزی بسیار ناپسند کنار تابلو خودنمایی می کرد.
آن ها با خطی بسیار بد و درشت نام موسسه را بر حاشیه تابلو نوشته بودند. الحق که یک کار زشت را به زشتی انجام داده بودند. حوصله جرّوبحث به خاطر این خیانت زشت را نداشتم. مسکوت گذاشتنش بهتر بود.
هفته بعد و هفته های بعد هم به مزار شیخ رفتم. آنچه برایم جالب بود، این بود که امضای آنان که مخفی و دور از اطلاع من و در نتیجه بدون مشورت با من بود که با رنگی بی کیفیت انجام شده بود و ظرف چند روز در مقابل آفتاب گلزار به کلّی رنگ باخته بود. و تابلو شده بود مثل قبلش، بدون امضا، با همان لبخند شیخ.
یا این آیه افتادم که: صبغه الله و ما احسن من الله صبغه؟
رنگ خدایی. و چه رنگی بهتر است از رنگ خدایی؟
از آن بالا
چندماه بود قصد داشتم فیلم نامه مستندی بنویسم برای سیدکریم و سیدجواد خوشقلب طوسی و در این چند ماه نه ذهنم یاری می کرد و نه قلمم. هیچ تمرکزی بر روی آن همه اطلاعات و مطالعاتم نداشتم.
یک روز صبح که باید این کار را تمام می کردم و فرصت زیادی برایم باقی نمانده بود ناگزیر قلم به دست گرفتم. اما بعد از چند خط قلمم به کل بوکس و باد می کرد و پیش نمی رفت. هرچه کردم نتوانستم کار را پیش ببرم و چاره ای ندیدم جز اینکه برای مادر شهیدان یک پیامک ارسال کنم و از دعایش مدد بگیرم. اگرچه ترس از ناکام ماندن فیلمنامه مانع میشد به حاج خانم قصدم را از نوشتن آن بگویم.
بر سر این دو راهی بودم که گوشی به صدا در آمد. و در کمال ناباوری دیدم پیامک از طرف حاج خانم است: تازه از سفر کربلا برگشته ام. دعاگویت بودم.
و این برای کسی که ارتباط مادر و شهیدانش را و زنده بودن شهیدان را بداند، یک اتفاق نیست.
با این پیامک از ابراز عجزم به حاج خانم بی نیاز شدم، هم به درستی فهمیدم که کسی از آن بالا حواسش هست که من چه می کنم و برای که می کنم و به چه نیاز دارم.
بغض شیرین این پیامک قلمم را روان کرد و تا آخر کار را ظهر نشده نوشتم و البته شوق این لطف شهیدان در دهانم بند نشد و برای برادرشان پیامک زدم و گفتم که امروز پیامک مادر با من چه کرد. او هم البته احوالش دگرگون شده بود و بعداً این را به من گفت.
پیغـام مــادر
شاید یکی از شیرین ترین یادهای من از دورانی که تمثال پدر دوستانم را نقاشی می کردم، نقاشی من از چهره ی پدر قاسم بود. شهید پرنده رضوانی.
قاسم را خیلی دوست می داشتم. در مدرسه درسخوان بود و در هیئت آرام و خجالتی. همانطور که هنوز هم کم و بیش اینچنین است، آن دوران بخش عمده ای از زندگی من، رفاقت بود و در این رفاقت با قاسم پیش رفتم تا جایی که از او خواستم اجازه دهد تصویر پدرش را برایش نقاشی کنم.
او پذیرفت و از مادرش برای امانت گرفتن عکس پدرش اجازه گرفت. بعد از مدتی تصویر پدرش را با یک رنگین کمان و یک خط جمله با دست خط امام (ره) برایش نقاشی کردم و هدیه دادم.
او نقاشی را برد و بعد از مدتی این پیغام را از مادرش آورد که: «از رفیقت تشکر کن. تابلو را توی آشپزخانه گذاشته ام تا بیشتر ببینمش. و گاهی که برمی گردم، ناگهان احساس می کنم خود پدرت پشت سرم ایستاده است …»
این شاید جزو شیرین ترین پیغام ها برای من بوده است…
بابابـزرگ حـاج حسیــن!!!
همیشه یک چیزی هست که یادمان بیاورد هیچ کاره ایم.
و درکارهای سنگین من که معمولاً پرده ها یا دیوارهای بزرگ بود، همیشه این لحظه به صورت تمام عیاری برایم پیش می آمد. یک نمونه اش دیواری بود که بهار ۷۷ از چهره حاج حسین خرازی روی دیوار یک مهمانسرا نقاشی می کردم، شاید در ابعاد ۶ در ۱۰ متر یا بزرگتر.
این لحظه، همان لحظهای است که من با تمام وجود درک می کنم که در برابر دیوار و رنگ و قلم عاجزم و مثل یک نقاش ناوارد کار را خراب کرده ام و به هیچ وجه روی اصلاح را نخواهد دید. آن وقت است که از خودم کاملاً ناامید
شده و دست به دامن شهید و خدا می شوم.
آن روز رنگ های زیرین چهره ی حاج حسین را گذاشته بودم که رفقای اسلامشهری که در نزدیکی مهمانسرا اسکان داشتند برای دیدن کارم آمدند پای دیوار.
عکسی که از حاج حسین به من داده بودند خیلی بی کیفیت و فلو بود و من برای جبران این مبهم بودن چهره بر روی ظرافت های ماهیچه های صورت تمرکز کرده بودم. و همین باعث افراط من در خواب عضلات چهره شده بود. و من با این مشکل دست به گریبان بودم و سعی می کردم خودم را نبازم و به آن نقطه ی همیشگی نرسم.
ناگهان حسین بختیاری از بچه های شوخ طبع اسلامشهر با آن تبرزین مسخره اش که همیشه در دست داشت از پایین داربست داد زد که: “این حاج حسینه که داری می کشی یا بابابزرگش؟!”
و این بیان ساده و تیز امّا درست ضربه نهایی رابه من زد. توی دلم خالی شد و به آن نقطه ی همیشگی رسیدم چاره ای نداشتم جز اینکه مثل بقیهی بچه ها من هم بخندم.
از داربست پایین آمدم و به اشتباهم پیش همه اعتراف کردم. از حاج حسین مدد خواستم و روی تصویر تمرکز دوباره کردم و رنگ صورت را دوباره گذاشتم و به لطف خدا جواب هم گرفتم.
مـرد و زخـم
گاهی به این فکر می کنم و سعی می کنم سابقه ی دوستی ام با کسی را به یاد آورم. معمولاً هم نتیجه می گیرم. یک روز به این فکر کردم که سابقه دلبری حاج محمود کاوه از من به کی بر می گردد؟
زمانی که تازه با پرده ها و عکس های شهادتش شناختمش؟ یا زمانیکه درباره اش کتاب هایی خواندم؟
نتیجه هیچ کدام نبود. سابقه دلبری محمود کاوه به روزی برمی گردد که حاجی انصاری از من خواست برای سالگردش یک پرتره ی رنگ و روغن از او نقاشی کنم.
آن موقع سرباز بودم و داشتم روی تمثال امام و رهبری کار می کردم. این دستور مافوق یعنی باید کار را تعطیل
می کردم و چهره حاج محمود را شروع کردم.
و این آغاز یک فصل جدید از آشنایی من با او بود. عکسی که به من داده بودند یک عکس رنگی ۳ در ۴ بود. خیلی هم فکوس دقیقی داشت. آنچه در این عکس چشمم را گرفت، زخم های متعددی بود که روی صورت زیبا و معصوم این سردار جای گرفته بود. زخم هایی که بعضاً کهنه بودند و بعضاً نو.
حالا به زیبایی و معصومیت چهره ی او یک چیز اضافه شده بود: مردانگی.
و این مردانگی در همان شب حاج محمود را برایم ستودنی و پرستیدنی کرد.
از همان شب تابستانی ۷۵ به بعد بود که هر وقت عکس او را می بینم، دلم می لرزد و به وضوح دلدادگی خودم را به این شهید احساس می کنم.
درست مثل همین الان که این سطور را می نویسم.
پسته!! + دو خاطره از شهید کاوه
صفحه آرایی یک کتاب تصویری سمت من آمده بود، درباره شهید حاج محمود کاوه. برایم خیلی حساس بود. هم به خطر ارادتم به شهید، هم جدیّتم برای خلق یک کار متفاوت به لحاظ بصری. گرچه سفارش دهنده اصلاً دنبال یک کار متفاوت نبود و بالاخره هم ریسک نکرد و آن رابه چاپ نرساند.
اولین خاطره ی کتاب درباره نوجوانی محمود بود.اینکه «با خواهرش در مغازه پدر، پسته های سربسته یک آدم بدخلق و بد حساب رو می شکستند و مغز می کردند تا اجرت کمی به پدر برسد. روزی یکی از پسته ها از زیر چکش محمود در رفت و دوید زیر قفسه های مغازه. محمود به تقلّا افتاد تا آن یک پسته ی زبان بسته را پیدا کند و به کیسه برگرداند. خواهر گفت: چکار می کنی؟ این صاحب پسته ها آدم بدخلق و بدحسابیست. تو برای یک پسته ی او داری خودت را می کشی؟ به جهنم که پسته اش گم بشود. و محمود گفت: بدخلقی و بدحسابی یک نفر دلیل نمی شود در امانتش خیانت کنیم! حساب این دو از هم جداست.»
قصد داشتم چندتا پسته پیدا کنم و تصویری از آن ها تهیه کنم و با حروف و رنگ، صفحه را برای این خاطره بیارایم. برای این کار باید یک سر به بازار می زدم و یک نوع پسته ی مرغوب می خریدم. و این کار آنقدر عقب افتاد و انجام ندادم که صدای سفارش دهنده درآمد هرچه برنامه می ریختم نمی شد. آمیزه ای از بدقولی و حسّ بی توفیقی آن هم برای خریدن یک مثقال پسته، واقعاً من را از خودم شاکی کرده بود. شاید یکماه گذشت و تنبلی و بدقولی من ادامه داشت.
یک صبح جمعه بچه های پایگاه که عازم بهشت رضا (ع) بودند، دنبال من هم آمدند ومن هم از خدا خواسته همراهشان شدم. در حال گشتن بین گلزار، وقتی رسیدیم به مزار حاج محمود، من تازه از بدقولی و بی لیاقتی خودم آمد و به شدت از شهید احساس شرمندگی کردم. آنقد رکه از خاطرم گذشت کاش یادم بود و اصلاً نمی آمدم اینجا. یا لااقل بعد از انجام کار شهید این طرف ها آفتابی می شدم! چاره ای نبود. پیش پای مزار زانو زدم و از شهید عذرخواهی کردم. قول دادم به محض بازگشت از آنجا بروم دنبال تهیه پسته و … در همین افکار بودم که یک نفر مرد میانسال ژولیده بالای سر قبر شهید پیدا شد: فاتحه خواند و گفت: «خدا رحمتش کنه» من و رفقا گمان کردیم از فاتحه خوان های حرفه ای است که بر سر هر قبر شلوغی حاضر می شود و با خواندن فاتحه و خدابیامرزی طمع گرفتن چیزی دارند. لذا سربالا جواب دادیم که: «خدا اموات شما رو هم ….» مرد نشست و گفت: «من باهاش همرزم بودم!» ما دست پایمان را جمع کردیم. گویا این ژولیدگی او از شوریدگی اش بود. ادامه داد:«بار اوّل که منتقل شدم تیپ ویژه شهدا، یک بعدازظهر بود، بیکار بودیم. دیدیم یک نفر با توپ آمد که بیایید فوتبال. و ما هم از خدا خواسته دویدیم. او خیلی خوب فوتبال بازی می کرد و در تیم مقابل ما بود. در گرماگرم بازی من نامردی کردم و برای اینکه جلویش را بگیرم یک لگد محکم به ساق پایش زدم و آه از نهادش برآوردم. او چیزی نگفت و به بازی ادامه دادیم. فردا صبح در مراسم صبحگاه تیپ، دیدم کسی که در جایگاه فرمانده ی تیپ ایستاده، همان جوان است که او را محمود کاوه صدا می کنند. من حساب کار خودم را کردم که حتما فرمانده تیپ، سرفرصت دمار از روزگار من در می آورد. اما هرچه می گذشت می دیدم او اصلاً توی این خط ها نیست. حاج محمود فقط توی خط خدا بود. خدا رحمتش کند.»
این را گفت و بلند شد که برود. دو قدم نرفته برگشت، دست توی جیبش کرد و گفت: «از این ها بخورید.» توی مشت هر کدام از بچه ها چیزی می ریخت تا نوبت من شد. دستم را باز کردم، یک مشت پسته ی اعلا توی دستم خالی کرد! دیگر از این واضح تر نمی شد فهمید که حاج محمود برای سرخط کردن من نالایق، خودش دست به کار شده است، نمی گویم باور کردنی نبود. زنده بودن شهید بارها برایم به تجربه ثابت شده بود. پسته های خندان و لب بسته ی آن روز دست مایه تصویری آن صفحه شد. پسته ها را تا چند وقت داشتم و دانه دانه برای تبرک به دوستان پیشکش می کردم. یک دانه برای خودم ماند که آن راهم طی این سال ها نمی دانم چه کرده ام!
اقبال را نگر که طوطی بختم سوی لبش
بر بوی پسته آمد و بر شکّر اوفتاد.
شـهـدای آشـنا
بهترین حس در سال های گذشته برای من زمانی دست می دهد که وارد مسجد می شوم، در نگاه اول در بین تصاویر شهدایی که آذین دهنده ی مسجد هستند، چهره هایی را پیدا می کنم که برایم آشنا هستند. شهدایی که قبلاً چهره ی آن ها را نقاشی کرده ام و انس نیم روزه یا یک روزه با چهره ی آنها، باعث شده حتی بعد از گذشت بیش از ده سال در چشمم آشنا بیایند و از دیدنشان لذت ببرم. و این جایی برای من دلپذیرتر می آید که شاید شماره تصاویری که از شهدا نقاشی کرده ام از عدد دویست می گذرد. این حس در گلزار شهدا هم پیش می آید و گویا شهیدانی که آشنایند به من خیره شده اند. البته این حس در گلزار همیشه با شرمندگی و سرافکندگی است. بگذریم که نمازخواندن در مسجدی که عکس امام و آقا و شهدا در ان نیست همیشه برایم سخت است و گاه از خیر آن می گذرم.