آنچه میخوانید، زمزمهای است که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریزاتفاقات آن، واقعی است.
“کوبلن چه چیز مزخرفی است؛ یکی پارچه را رنگ میکند، یکی دیگر هم با نخ و سوزن پُررنگش میکند. یک کاری بکن که به چشمزدنش بیارزد.”
اینها را بابا میگفت. حق هم داشت. این اواخر، مورمور شدن دستهایم، از کوبلندوزیِ زیادم بود. این را دکتر گفت.
دکتر گفت: “خیال نکن از انگشتهاست. اینها از وضع نامناسب کتف و گردن است. روی انگشتها خودش را نشان میدهد.”
دیگر، از اینکه چشمهایم موقع کوبلندوزی دودو میزند، کسی باخبر نشد.
گذاشتمش کنار. به بابا قول دادم بهش دست نزنم. دست هم نزدم. اما این دفعه کارِ دست نبود؛ کارِ دل بود. نمیشد ندوزم. شاید تنها کاری بود که از من برمیآمد. اصلا داداش برخلاف بابا کوبلنهای من را دوست داشت. خودش اول برایم خرید و آورد. هر وقت هم میآمد مرخصی، سراغش را میگرفت و کلی تعریف و…
بهخاطر دل داداش دوختم. نصفهشبها، دور از چشم بابا. نه اینکه انگشتهایم مورمور نکند و چشمهایم دودو نزند، ولی چون مطمئن بودم که دیگر این یکی کوبلن، کوبلن آخری است، تحمل کردم. تمام که شد، بردم دادم قابش کردند. خودم هم بردم برای داداش.
صبح جمعهی اولی که رسید، دلم تاپتاپ میزد. بالاخره که بابا میفهمید، ولی نمیدانستم چه عکسالعملی خواهد داشت. نمیترسیدم، چون بعد از داداش، بابا یک بابای دیگر شده بود. انگار از چهل، جهش زده بود به شصتسالگی.
بابا جلو میرفت و من هنوز پشت سرش بودم که جلوی قاب عکسِ مزار خشکش زد. فهمیدم که فهمیده. آرام نشست و فاتحه خواند. بعد همینطور که سرش پایین بود و خاک را از لای اسم داداش پاک میکرد، پرسید: “تو دوختی؟”
گفتم: “بله. خودتان گفتید یک کاری بکن که به چشم زدنش بیارزد… ببخشید.”
بابا گفت: “برو آب بیاور.”
ثبت ديدگاه