آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریزاتفاقات آن واقعی است.
من تجربه کردهام. شما هم امتحان کنید. جواب میدهد. من این کار را توی راهآهن کردم؛ روزی که آمدیم استقبالش. گفتم بروند گـُل بگیرند. این را از خودش یاد گرفته بودم…
شب اول که آمد خانه، برایم گل خریده بود. گفتم: “وای! اسرافهها!”
گفت: “یادت باشه پولی که برای گل میدی، اسراف نیست. من که اسراف نمیدونم.”
و بعد گفت: “دخترجان! اگه دستم میرسید، سرتاپای تو رو گـُل میگرفتم.”
هر سری همین را میگفت و من هم قند توی دلم آب میشد.
گفتم: “برید گل بخرید؛ اونقدر که سرتاپاش رو گل بگیرم.”
گفتند: “اسراف نیست؟”
جیغ زدم: “نخیر. نیست. پولی که برای گل میدی، اسراف نیست. من که اسراف نمیدونم. اونم برای شهید…”
دست خودم نبود. وقت کم بود. میخواستم یک بار هم که شده، من سرتاپایش را گل بگیرم.
… و گرفتم.
به محض آنکه تابوت روی دستها بلند شد، به جای اینکه جگرم کباب شود، دلم خنک شد؛ چون کاری را کرده بودم که او میخواست برای من بکند. او حرفش را میزد، ولی من…
داشتم میگفتم. شما هم امتحان کنید. جواب میدهد. اگر عزیزی را از دست دادید، … نه! خدا نکند.
من هنوز هم گاهی که دلم برایش تنگ میشود، میروم سرتاپای مزارش را گـُل میگیرم؛ رنگووارنگ؛ مثل سلیقهی خودش.
اول، یکییکی گلها را جدا میکنم. بعد میچینم دور اسمش، و بعد دور سنگش. کلی طول میکشد. بعد که حرفهایم تمام شد، میسپارمش دست باد و برمیگردم…
سبک میشوم. جواب میدهد…
به به عالی بود: )
یاد گلهای سر راه امام افتادم روز دوازده فروردین…