یـادم تو را فرامـوش…
آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریز اتفاقات آن واقعی است. شب تا صبح خوابم نبرد. چه کاری بود که من کردم؟ اگر بلایی سر یادگارهای داداش بیاید چه؟ صبح، قبل از ساعتِ اداری، دم در بنیاد بودم. طرف از دیدن من خشکش زد. گفتم: “اسناد را پس بدهید. منصرف شدهام.” هرچه [...]
اللهی که آقــــا آورد
آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریزاتفاقات آن واقعی است. یادت هست؟ سالِ نکبت بود. آسمان بخیل بود و ما هم دستمان تنگ. گفتی: “باید بروم.” نگفتم نه. فقط دلم شور برداشت؛ نه برای خرجیام، برای برگشتنت. وقتی برگشتی، گفتی: “کلاهم مثل کلاه رفقایم کاش نشانه داشت.” دیگر چیزی نگفتی. اصلا چه [...]
گندم در سه نما
یکم: وقتی به زمین هبوط کردند، تازه فهمیدند فقدان بهشت به چشیدن گندم نمیارزید. حالا، باید پشت در پشت برای کسب گندم دنیا جان میکندند. دوم: پسرانش موآشفته و سیاه چرده بودند از فرط گرسنگی. گفت: « یا علی یک ساع به من بیشتر گندم بده.» علی، بین پسران برادر، چشمش به مسلم افتاد. اگر مسلم گندم حرام بخورد، فرداروز، [...]
چشمان هزاران شهید…
(۱) همیشه سر راه، قبل از اینکه برود بیرجند یک سر با داداش می آمد مشهد خانه ی ما. عجیب با او یّخلا بودم. با من بازی می کرد و قصه می گفت. دوستش داشتم. خصوصا چشم هایش را. وقتی توی چشمم نگاه می کرد، دلم هری می ریخت. یک روز غروب که از دبستان برگشتم،... تجربه ی جدیدی نبود. [...]
…وأذکُروا
....وأذکُروا بِجُوعِکُم وَ عَطَشِکُم فِیه جوعَ یومِ القِیامَهِ وَ عَطَشَهُ،وَ تَصَدّقوا عَلی فُقَرائِکم وَ مَساکِینِکُم،.... پیامبر این را درباره ی ماه رمضان فرمود: با گرسنگی و تشنگی اش به یاد گرسنگی و تشنگی قیامت بیافتید. و به ناداران و خانه نشینان خود کمک کنید... این چند روزه در باب روزه، چنین می اندیشم که: ۱. من، از ساعت نه صبح تا قبل از [...]