آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریزاتفاقات آن واقعی است.
یادت هست؟
سالِ نکبت بود. آسمان بخیل بود و ما هم دستمان تنگ.
گفتی: “باید بروم.”
نگفتم نه. فقط دلم شور برداشت؛ نه برای خرجیام، برای برگشتنت.
وقتی برگشتی، گفتی: “کلاهم مثل کلاه رفقایم کاش نشانه داشت.”
دیگر چیزی نگفتی. اصلا چه لازم بود که چیزی بگویی؟ خودم فهمیدم که باید چه کنم.
نخ و سوزن برداشتم، مثل آن روزهایی که برایت بیرق کوچک «یا حسین» میدوختم.
که دستت بگیری مثل رفقایت و بروی زیر بازارچه.
یادت که هست؟
«یا حسین»ش را تو مینوشتی و من فقط با نخ، ردّش را پر میکردم.
گفتم: “این بار چه بدوزم؟”
الله دوختم روی کلاه، که حالا پسرم سربازِ خودِ الله بود.
از روی همان اللّهی دوختم که کنار عکس آقا بود؛ همان عکسی که یک شب آوردی خانه و هنوز همانجا روی همان میخ آویزان است.
یادت هست؟
گفتم: “من که سواد ندارم، ولی تا حالا «الله» را اینطوری گِرد ندیده بودم. چه ساخ اَللهی است؟”
گفتی: “این الله را این آقا برای ما آورده. این الله یعنی جمهوری اسلامی.”
میدانستم دوستش داری. دوختمش روی کلاهت.چه خوشحال شدی که کلاهت گم نمیشود بین کلاه رفقایت.
رفتی.
وقتی برگشتی، دیدم یک عکس بزرگ از خودت کنده کردهای با همان کلاه.
گفتم: “چه خرجها میکنی!”
گفتی: “یک بار است ننه. این، برای حجلهام. وقتی اینبار برگردم، از سر آسفالت تا مسجد، ماشین و آدم برایم میآید.”
همچین گفتی که انگارنهانگار مادرم.
رفتی.
وقتی برگشتی، از سر آسفالت تا مسجد برایت ماشین و آدم آمد.
راست گفتی، اما نگفته بودی اگر خودم شب جمعه به شب جمعه، به قاب عکست سری نزنم، هیچکدام از آن مردم نمیآیند یک دستمال روی «الله» کلاهت بکشند…
ثبت ديدگاه