(۱)

همیشه سر راه، قبل از اینکه برود بیرجند یک سر با داداش می آمد مشهد خانه ی ما. عجیب با او یّخلا بودم. با من بازی می کرد و قصه می گفت. دوستش داشتم. خصوصا چشم هایش را. وقتی توی چشمم نگاه می کرد، دلم هری می ریخت.
یک روز غروب که از دبستان برگشتم،… تجربه ی جدیدی نبود. از حالت چشم ها فهمیدم «مهدی میرزایی» هم شهید شده. عکس های تشییعش را که مادرم داد تا ببرم بالا برای داداش، توی راه پلّه ها یواشکی نگاه کردم و آرام برایش اشک ریختم.
۱۳۶۵

(۲)

یک جمله از وصیتنامه شهید افتخاری، همیشه من را یاد چشمان مهدی میرزایی می انداخت. یک روز صبح بعد نماز این دوتا را یکی کردم. وقت زیادی بُرد ولی یک پوستر ساده از کار درآمد که بالایش چشم های مهدی میرزایی بود و پایینش این جمله که:«چشمان هزاران شهید بر اعمال شما دوخته شده است.»
آنروز فکر نمی کردم این پوستر ساده انقدر تیراژ بگیرد.
۱۳۸۳

(۳)

یک خواهری پیدا شد از بچه های بیرجند که اسم من را زیر پوستر چشمان هزاران شهید دنبال کرده بود تا رسیده بود به شماره تلفنم. زنگ زد. من برای او چندتا عکس از آلبوم داداش فرستادم و او همه چیز از مهدی میرزایی را. دستخطش، وصیتش،… حتی آن صدایی را که مهدی میرزایی وصیتش را ضبط کرده بود و من پنجم دبستان بارها کاستش را گوش داده بودم!
احساس می کردم برگشته ام به بیست و پنج سال قبلم. احساس می کردم دوباره آن دوتا چشم زول زده به من، بدون پلک زدن…
۱۳۹۰

(۴)

این، بار دومی بود که زنگ می زد تا تشکر کند. بار اول خیس اشک و عرق شده بودم. می گفت:« ممنون که چشمای مهدی ما رو به همه نشون دادی. من توی بیرجند دیدم، خواهرش توی قوچان و فلانی توی مشهد…»
این دفعه باز داخل بانک، چشمش به چشم های پسرش افتاده بود. باز هم با همان لحن مهربان می گفت:« ممنون که چشم های مهدی ما رو…»
این بار من گریه نکردم و فقط توی دلم می گفتم: «مادر جان! تو برای هر بار دیدن چشم های پسرت به من روسیاه زنگ می زنی و تشکر می کنی که همینقدر هم مدیون نمانی؟ من هر بار یاد دِینم به تو و بقیه مادرها می افتم چکار کنم آخر؟»