یکم:
وقتی به زمین هبوط کردند، تازه فهمیدند فقدان بهشت به چشیدن گندم نمیارزید.
حالا، باید پشت در پشت برای کسب گندم دنیا جان میکندند.
دوم:
پسرانش موآشفته و سیاه چرده بودند از فرط گرسنگی.
گفت: « یا علی یک ساع به من بیشتر گندم بده.»
علی، بین پسران برادر، چشمش به مسلم افتاد.
اگر مسلم گندم حرام بخورد، فرداروز، چه کسی سفیر حسینم خواهد شد؟
چارهای نبود. دست به آهن تفته برد…
سوم:
از هر چه میتوانست بگذرد، جز مُلک ری.
امام هشدارش داد: «تو حتّی از گندم ری هم نخواهی خورد»
تمسخر کرد: «چه عیب دارد؟ از جو آن میخورم.»
و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلبٍ ینقلبون….
ثبت ديدگاه