آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریز اتفاقات آن واقعی است.
شب تا صبح خوابم نبرد. چه کاری بود که من کردم؟ اگر بلایی سر یادگارهای داداش بیاید چه؟
صبح، قبل از ساعتِ اداری، دم در بنیاد بودم. طرف از دیدن من خشکش زد.
گفتم: “اسناد را پس بدهید. منصرف شدهام.”
هرچه تقلا کرد که: “اجازه بدهید،… مطمئن باشید،… من توضیح میدهم… “، فایده نداشت.
خودم از لجاجت خودم تعجب کرده بودم!
اسناد را که آوردم خانه، خاطرم جمع شد. طفلیها گناهی هم ندارند، ولی خواهر که نیستند. گیرم که نامههای داداش را تایپ کنند و فوتو بگیرند. نمیدانند که هر نامهای با نامهی دیگر فرق دارد. اصلا کجای سیستم بایگانی آنها مینویسند: «این نامه را وقتی مادر خواند، تا یک ساعت روی صورتش گذاشت و اشک ریخت»! فوقش بنویسند: «سند بهعلت رطوبت مخدوش میباشد.»
من خواهرم. میدانم که چرا جانماز داداشم همیشه مرتب بود، چون هر سِری خودم میشستم و اتو میکردم. از بس شوره زده بود اشکهایش روی جانماز. این، رازی بود بین من و داداش. کارمند بنیاد که خبر ندارد.
اصلا بحث تایپ کردن نیست. من نامههای داداشم را حفظم. بس که آن سالها برای همه خواندم و این چندسال برای خودم. اینها همه سیاهیهای کاغذهاست. من سفیدیهایش را هم میتوانم بخوانم. اشتیاق و دلهره و شادی و غصهی هر نامه، سفیدیهایش بود. اینها را میشود تایپ کرد؟
خوب کاری کردم یادگاریها را پس گرفتم. این دفترچهها و خودکارها و پلاکها و نوارها و این ترکش، توی گنجههای بنیاد، صامت میشوند زبانبستهها. من باید باشم که وقتی کسی میبیندشان، زبان باز کنم و یک مثنوی خاطره بگویم برای هر کدامشان.
توی موزه هم که بروند دق میکنند. به صدای من عادت کردهاند که: “جلد این نوارها را داداش با پوشههای باطله، خودش درست میکرد. چقدر باسلیقه بود! این خودکار را چسب زده بود تا ضخیم شود و توی دستش راحت جا بگیرد. چقدر هم خوشخط بود! این دفترچههای آموزشیاش بود. طفلی چقدر چیزنگهدار بود! این پوکهها و چتر منوّر را هم داداش تک زده بود. وای چه زبر و زرنگ و شوخ بود! … ”
یادگاریهای داداشم توی دست من زندهاند. تا هستم، دوست ندارم زندهزنده توی کمدها و ویترینها دفنشان کنم. خب خواهرم!
ثبت ديدگاه